نیکاننیکان، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

نیکان همه زندگی من

بدون عنوان

1393/1/8 17:49
272 بازدید
اشتراک گذاری

بدترین شب زندگی مامانی .

یکشنبه شب 29 دیماه 92 بدترین و تلخ ترین شب زندگی مامانی از زمانی که قلب تو تو وجودم شروع به طپیدن کرده بود سپری شد.

اون شب من و تو و خاله پرپر تو خونه بودیم و طبق معمول مشغول شیطنت بودی.زنگ زدن. مامان جون پروین بود خاله پرپر رفت در رو باز کنه که تو هم با هیجان دویدی سمت در که یک دفعه پیشونیت به نیمکت دم در خورد و جیغت رفت بالا.تاآخر عمرم اون صحنه رو فراموش نمیکنم .صورتت پر خون شده بود و گریه میکردی من هنگ کرده بودم هر چی میگفتم مامانی دستتو بردار ببینم چی شده نمیذاشتی همش می ترسیدم تو چشمت خورده باشه ولی خدا خیلی رحم کرد .بالای چشمت تو ابروت بود.خلاصه نمیدونم بگم چه جوری و با چه حالی رفتیم بیمارستان.خیلی وحشتناک بود گریه میکردم یه لحظه آروم نمیشدم تو پاهام دیگه توانی نمونده بود.ظهرش باهات دعوا کرده بودم.همش به خودم لعنت می فرستادم که چرا باهات دعوا کردم.تو هم خیلی ترسیده بودی.رو تخت خوابیده بودی که بخیت کنن همش جیغ میزدی میگفتی مامانی منو ببر.خاله پرپر عمو محمد عمه مهتا بابا هادی و من پنج نفری تو رو گرفته بودیم تا دکتر بخیه زد برات ...خیلی شب وحشتناکی بود.داغون شدم.بعد که اومدیم بیرون دیگه آروم گرفتی گفتی بستنی میخوام بمیرم الهی برات بستنی خریدیم اومدیم خونه خوردی تا یه کم دلت خنک شد.شب سختی بود تا صبح خواب نرفتم همش اون صحنه ها جلوی روم بود و زجر می کشیدم.

خیلی دوست دارم عاشقتم نمیتونم به اندازه سر سوزنی ناراحتی تو رو ببینم خدایا تو وجود مادر چی گذاشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟این چه عشقیه.....

تا یه هفته دپرس بودم.فرداش همه اومدن پیشت کلی هم اسباب بازی و سی دی برات آرودن.

یه هفته بعد بابا هادی تو خواب بخیه ها رو کشید.خدا رو شکر جاش هم زیاد مشخص نیست و فکر کنم زود خوب بشه.

خدایا خودت نگهدار همه بچه ها باش ...

 قربون نگاه مظلومت برم عشق من.

 

شب قبل از حادثه هم خونه خاله نانا بودیم تولد زری بود .اینم عکسایی که با سختی فراوان از گل پسری گرفتیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)