نیکاننیکان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

نیکان همه زندگی من

بدون عنوان

سلام به پسملی ناز و عزیزم. مدتها بود نرسیدم به وبلاگت سر بزنم منو ببخش مامانی آخه خیلی گرفتارم درست در روز 18 ماهگیت مریض شدی اسهال و تب چکاپ 18 ماهگی با مریضی همراه شد و من نتونستم به قولم عمل کنم و برا پسملی تولد بگیرم کلی لاغر شدی و مامانی یه لحظه راحت نبود تا خوب شدی و دوباره شاد و سرحال شدی. دیگه الان همه کلمات رو میگی به شیرین ترین زبان دنیا و حسابی عشق میکنم با حرف زدنت عاشق پارچه و تمیز کردن هستی همش پارچه دست میگیری و میخوای همه جا رو تمیز کنی تی بکشی خلاصه که دیگه من غمی ندارم واسه خونه تکونی عید. سه ماهه دیگه هم گذشت و تنها سه ما دیگه تا سالگرد دومین تولد شاهزاده زندگی ما مونده حالا به معنی واقعی معنای نفس رو میفهمم .مع...
19 فروردين 1392

بدون عنوان

سلام به زیباترین وازه حیات به عزیزترین موجود زندگیم به نیکان نازنینم. کم کم تو پسر جیگر طلای من داری بلبل زبونی رو شروع میکنی .به غذا میگی پوف بابا و ماما رو خیلی خوب میگی رفت رو هم یاد گرفتی بهت میگم نیکان بابایی کو میگی یفتتتتتتتتتتتتتتتت.الهی قربونت برم عزیز دلم. معنی تمام حرف های ما رو میفهمی .بهت میگم برو توپتو بیار میری می یاری.وقتی بابایی چیزی رو بهت میده میگه بده مامان میاری میدی به من.خلاصه بزرگ و عاقل شدی. ودر عین حال شیطون و خرابکار. حسابی ددیی شدی و همش دوست داری بری بیرون هر کی باشه  میری بغلش و سریع بای بای میکنی . و خدا رو شکر پسر عزیزم با خدا هم آشنا شده بهت میگم الله کن مامانی دستای کپلتو می بری ب...
29 بهمن 1391

بدون عنوان

کم کم به 18 ماهگی عزیز دلم نزدیک میشیم.پارسال این موقع تو یه نینی 6 ماهه بودی که مامانی باید به سرکارش بر میگشت .چه دوران سختی بود.دوری و جدایی از تو بهترینم.... حالا حسابی بزرگ شدی.شیرین ترین و مهربون ترین موجود دنیایی واسه من.وقتی میخوابم همش می یای بوسم میکنی وای که چه حسی داری بهم وابسته تر شدی همش مامانی مامانی میکنی به نظرم وقتی سرکارم دلت برام تنگ میشه شایدم بهونه بگیری ولی به من چیزی نمی گن خلاصه که عشق منی از شیطونیات هم که دیگه هیچی نگم بهتره از در و دیوار میری بالا از مبل میای بالا میشینی رو اپن آشپزخونه خلاصه حسابی خرابکاری میکنی. این هفته باید بریم چکاپ 18 ماهگی واکسن هم داری عزیزم بمیرم برات.اگه شد شاید یه کیک کوچولو برا ...
29 آبان 1391

بدون عنوان

دایره المعارف شاه پسر زندگی ما: مامان:مامانه        آقا:آگایه      پسته:پته    امیرمحمد:امی ممد     توپ:پوپه    شیر:تیش   نمک:نمت هادی:هدی         مامان جون:مامان د     گربه:بوگه          ماشین:ماتین       موتور:نمت    موز:مش غار غار:گار گار     گوجه:گوگه    پروانه:نمانه   اتوبوس:اوبیتیوس   باباهادی:باباهدی  بازی:ب...
29 آبان 1391

بدون عنوان

بازم یه سفر دیگه و یه عروسی دیگه: پارسال شهریور ماه وقتی تو گل من تقریبا 4 ماهه بودی رفتیم دبی به مناسبت عروسی پسر دایی مامانی.خیلی خوب بود 12 روز لونجا بودیم و بهمون خوش گذشت. امسال هم 1 2 آبان ماه عروسی یه پسر دایی دیگه مامانی بود ولی امسال مسافرتمون 4 روز بیشتر نبود.چهار شنبه 10 ابان رفتیم و 14 آبان برگشتیم .من که کلا از مهمونی و عروسی چیزی نفهمیدم.همش درگیر تو بودم خرید هم نتونستیم بکنیم ولی در کل بد نبود الان فقط دو تاعکس دارم برات بزارم.تو دوربین خاله پرپر هم عکس هست اگه شد اونا رو هم بعدا  میذارم   ...
21 آبان 1391

بدون عنوان

سومین سفر گل پسر ما دوشنبه 20 شهریور من و تو  و بابایی با خاله پرپر و عمو محمد و مامان جون به سمت شمال حرکت کردیم.توی ماشین تو بیشتر میخوابیدی تو جیگر مامانی.زیاد اذیت نشدیم ولی خوب حاضر نبودی تو صندلی ماشین بشینی.شب اول گچسر موندیم که خیلی خوب بود و فرداش رفتیم نمک آبرود.واقعا شمال خیلی قشنگه. در کل مسافرت خوبی بود ولی تو هم حسابی شیطونی کردی.خدا رو شکر عمو محمد و خاله پرپر خیلی کمکمون میکردن.یه هفته سفرمون طول کشید برگشتن عمو محمد و خاله پرپر تهران موندن و ما اومدیم شیراز و تو که حسابی به محمد وابسته شده بودی همش عم ممد عم ممد می کردی. اینم چند تا عکس بقیه عکسا رو هم چاپ کردیم و توی آلبمت گذاشتیم عزیز د...
21 آبان 1391

بدون عنوان

چهار شنبه 19 مهرماه 91 برای من  یه روز خیلی خاص بود .البته شبش. اون روز من سرما خورده بودم و حالم زیاد خوب نبود.شب خونه مامان جون بودیم .من توی هال  دستم رو زیر سرم گذاشته بودم و دراز کشیده بودم و تو هم برا خودت مشغول شیطنت بودی که دیدم تو عزیز دلم رفتی از توی اتاق مامان جون یه بالش برداشتی و اومدی بالا سرم اوم اوم میکنی.الهی قربونتتتتتتتتتتتتتتتتت برممممممممممممممممم.مهربون من.وای نمیدونی چه حسی داشتم.داشتم پر درمی آوردم.خیلی خوب بود چقدر تو مهربون و دست داشتنی هستی.احساسی که توی اون لحظه داشتم قابل توصیف نیست.فقط خواستم خاطره اون روز رو ثبت کنم تا تو هم وقتی بزرگ شدی بخونی.البته امیدوارم اون وقت هم همین قدر به فکر مامانی باشی ع...
24 مهر 1391

بدون عنوان

میگفتم سخته میگفتن چشم به هم بزنی میگذره میگفتم این شب بیداریها با چشم به هم زدن نمیگذره میگفتن هیچی از این شب بیداریها یادت نمی یاد میگفتم من به شش ماه نکشیده می میرم میگفتن 60 سال می گذره و تو همچنان مادر خواهی بود میگفتم پس کی بزرگ میشه؟ باز همون جمله همیشگی و کلیشه ای:چشم به هم بزنی میگذره ........... حالا میگم راست میگفتن چشم به هم زدم و گذشت 16 ماه گذشت دیگه حالا از  پلک زدن می ترسم قبل از هر پلک زدن خوب نگاهت می کنم شاید بر هر پلک زدنی همه چیز بگذره و من بمانم دلتنگ.... 16 ماهگیت مبارک بهترینم... امروز یکم مهر ماه پسر نازینم 16 ماهگی رو پشت سر گذاشت... چقدر زمان زود می گذره زودتر از آنچه بتونی تص...
1 مهر 1391

بدون عنوان

پانزده ماهگیت مبارک.    تورا دوست دارم بهترینم چرا که به یمن وجود تو من امروز مادرم. بله چارشنبه یکم شهریور ماه1391 پسر عزیزم پانزده ماهگیت رو پشت سر گذاشتی... یک سال و سه ماه گذشت.یک سال و سه ماه از روزی که برای اولین بار تو رو دیدم و در آغوش گرفتم.چه روزی بود بهترین روز خدا یکم خردادماه 1391... دیگه کم کم داری برا خودت مردی میشی.در پایان 15 ماهگی تمام حرفای ما رو متوجه میشی حسابی شیطون و البته لجباز شدی.کلی هم کلمات جدید یاد گرفتی. آب:آپ   دایی:دودو   هندوانه:هنه  علی:عیی  محمد:ممد  مینا:منا   پرپر:پپر   رفت:هفت  بنانا:انانا ماما بابا  دد پوف و ...
5 شهريور 1391