نیکاننیکان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

نیکان همه زندگی من

بدون عنوان

سومین سفر گل پسر ما دوشنبه 20 شهریور من و تو  و بابایی با خاله پرپر و عمو محمد و مامان جون به سمت شمال حرکت کردیم.توی ماشین تو بیشتر میخوابیدی تو جیگر مامانی.زیاد اذیت نشدیم ولی خوب حاضر نبودی تو صندلی ماشین بشینی.شب اول گچسر موندیم که خیلی خوب بود و فرداش رفتیم نمک آبرود.واقعا شمال خیلی قشنگه. در کل مسافرت خوبی بود ولی تو هم حسابی شیطونی کردی.خدا رو شکر عمو محمد و خاله پرپر خیلی کمکمون میکردن.یه هفته سفرمون طول کشید برگشتن عمو محمد و خاله پرپر تهران موندن و ما اومدیم شیراز و تو که حسابی به محمد وابسته شده بودی همش عم ممد عم ممد می کردی. اینم چند تا عکس بقیه عکسا رو هم چاپ کردیم و توی آلبمت گذاشتیم عزیز د...
21 آبان 1391

بدون عنوان

چهار شنبه 19 مهرماه 91 برای من  یه روز خیلی خاص بود .البته شبش. اون روز من سرما خورده بودم و حالم زیاد خوب نبود.شب خونه مامان جون بودیم .من توی هال  دستم رو زیر سرم گذاشته بودم و دراز کشیده بودم و تو هم برا خودت مشغول شیطنت بودی که دیدم تو عزیز دلم رفتی از توی اتاق مامان جون یه بالش برداشتی و اومدی بالا سرم اوم اوم میکنی.الهی قربونتتتتتتتتتتتتتتتتت برممممممممممممممممم.مهربون من.وای نمیدونی چه حسی داشتم.داشتم پر درمی آوردم.خیلی خوب بود چقدر تو مهربون و دست داشتنی هستی.احساسی که توی اون لحظه داشتم قابل توصیف نیست.فقط خواستم خاطره اون روز رو ثبت کنم تا تو هم وقتی بزرگ شدی بخونی.البته امیدوارم اون وقت هم همین قدر به فکر مامانی باشی ع...
24 مهر 1391

بدون عنوان

میگفتم سخته میگفتن چشم به هم بزنی میگذره میگفتم این شب بیداریها با چشم به هم زدن نمیگذره میگفتن هیچی از این شب بیداریها یادت نمی یاد میگفتم من به شش ماه نکشیده می میرم میگفتن 60 سال می گذره و تو همچنان مادر خواهی بود میگفتم پس کی بزرگ میشه؟ باز همون جمله همیشگی و کلیشه ای:چشم به هم بزنی میگذره ........... حالا میگم راست میگفتن چشم به هم زدم و گذشت 16 ماه گذشت دیگه حالا از  پلک زدن می ترسم قبل از هر پلک زدن خوب نگاهت می کنم شاید بر هر پلک زدنی همه چیز بگذره و من بمانم دلتنگ.... 16 ماهگیت مبارک بهترینم... امروز یکم مهر ماه پسر نازینم 16 ماهگی رو پشت سر گذاشت... چقدر زمان زود می گذره زودتر از آنچه بتونی تص...
1 مهر 1391

بدون عنوان

پانزده ماهگیت مبارک.    تورا دوست دارم بهترینم چرا که به یمن وجود تو من امروز مادرم. بله چارشنبه یکم شهریور ماه1391 پسر عزیزم پانزده ماهگیت رو پشت سر گذاشتی... یک سال و سه ماه گذشت.یک سال و سه ماه از روزی که برای اولین بار تو رو دیدم و در آغوش گرفتم.چه روزی بود بهترین روز خدا یکم خردادماه 1391... دیگه کم کم داری برا خودت مردی میشی.در پایان 15 ماهگی تمام حرفای ما رو متوجه میشی حسابی شیطون و البته لجباز شدی.کلی هم کلمات جدید یاد گرفتی. آب:آپ   دایی:دودو   هندوانه:هنه  علی:عیی  محمد:ممد  مینا:منا   پرپر:پپر   رفت:هفت  بنانا:انانا ماما بابا  دد پوف و ...
5 شهريور 1391

بدون عنوان

و اما پیشرفت های پسر نازم تو یه ماه گذشته. قربون اون پاهای کپل و نازت برم که الان باهاشون چند قدمی راه میری. چند قدم راه میری و یه دفعه با قمبل میخوری زمین وقتی میریم پارک دستاتو میگیریم و تو با ذوق فراوان راه میری.حسابی هم عاشق تاب و سرسره شدی.اینقدر تو سر سره عشق می کنی که حدو حساب نداره و وقتی میخوایم بریم همش خودتو به سمت سرسره میکشی و دوست داری دوباره سوار بشی. یه حرف جدید که یاد گرفتی پ هست هی میگی په په و کلمه دنگ که خیلی هم بامزه میگی دنگگگگ. ویه کار دیگه که با تمام وجود عاشقش هستم اینکه یاد گرفتی بوس میکنی.البته باید کلی منت بکشم تا بوسم کنی بهت میگم مامانی رو بوس کنی لبای خشکلتو میذاری روی صورتم و میخوریم وای عاشق اون لحظه ...
9 مرداد 1391

بدون عنوان

این دفترچه خاطرات پسر عزیزم نیکان گلمه که در تاریخ ١/٣/١٣٩٠ در بیماستان MRI شیراز دیده به جهان گشود و با حضور گرمش روشنی بخش دنیای ما شد.پسر عزیزم در هنگام تولد وزنش2800 گرم و قد کوچولوش 48 سانتی متر بود پسر عزیزم معجزه زندگی من خوش اومدی دوستت دارم. زمان زیادی را به انتظار سپری کردم و درحسرت داشتن تو گذراندم.با دیدن هر نینی کوچولویی دلم تو را میخواست .آرزو داشتم ببینم تو فرشته آسمونی من چه جوری هستی.دلم میخواست دستای کوچولوت رو بوسه بارون کنم.دلم میخواست بوی تنت رو استشمام کنم.آرزو داشتم بفهمم حس مادری چیست و خداوند چه بزرگ و کریم است که من را لایق مادر شدن دانست.و تو زیباترین معجزه حیات را در وجود من نهاد. روزی که تو رو تو صفحه مانیت...
9 مرداد 1391

بدون عنوان

پسر نازم عزیزدلم این وبلاگ رو زمانی برات درست کردم که تو توی 11 ماهگی هستی خاطراتت رو توی دفترچه خاطرات ثبت کردم.چند تاشو اینجا مینویسم وایشالا از این به بعد با زمان پیش میریم. 23/4/90 اولین عروسی زندگیتو رفتی عروسی خاله پریچهر که عاشق تو شاه پسره 17 شهریور ماه به اولین مسافرت زندگیت رفتی دبی.12 روز اونجا بودیم که خیلی خوب بود و فکر کنم به تو هم خوش گذشت عزیزم .اونجا هم یه عروسی رفتیم عروسی پسر دایی مامانی. یکم آذرماه مامانی رفت سرکار.چند روزاول تو با من قهر میکردی ومن کلی دلم میشکست. ولی خوب به مرور زمان هم تو و هم من به شرایط جدید عادت کردیم.خدا رو شکر. اینم چند تا از عکسای گل پسملی. و اما اولین بهار زندگی...
9 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام به گل پسر ناز و مامانی من پنجشنبه 21 اردیبهشت ماه خاله مرجان دوست نینی سایتی من با پسر خاله پارسا رو ما برای اولین با از نزدیک دیدیم.من وخاله مرجان از زمانیکه تو و پارسایی تازه تو دل ما جا گرفته بودین با هم دوست شدیم و یه عالم خاطرات شیرین از دوران باردای با هم داریم .خاله مرجان اینا تهران هستن و هفته گذشته اومدن شیراز و ما با هم رفتیم باغ ارم .روز خیلی خوبی بود .شما دو تا هم اولش براتون همه چی عجیب بود.به قول خاله مرجان مثله اینکه موجودات فضایی دیده بودین ولی کم کم همه چی خوب شد.بعد هم یکی دیگه از دوستای نینی سایتی ما اومد نداجون و دخملش یاسی.ازتون عکس هم گرفتیم دوست خاله مرجان منصوره جون هم با هاش اومده بود ک...
9 مرداد 1391